دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
شهلا ته دلش خوشحال بود که سروش نیامده و بعد از مدت ها می تواند با پیمان حرف بزند. پیمان هم فرصت را غنیمت شمرد و سر صحبت را باز کرد ولی: - حالا تو هی سروش سروش می کردی ولی من عمدا دعوت ش نکردم. یه اخلاقای خاصی داره. قاشقی در دهان گذاشت و با دهن پر ادامه داد: - چن وخ پیش الکی با نامزدش به هم زد. تا دو روز پیش ش می گفت عاشقم و نمی دونم از این دری وری ها. به خدا. دروغ شاخ و دم نداره که... و شهلا هاج و واج ماند و چیزی نگفت. شام تمام شد و برگشتند خانه. پیمان در را باز کرد. نگاه هر دو متوجه اتاق خواب شد. چراغ اتاق روشن بود و در اتاق باز. هر دو رفتند طرف اتاق. چشم شان به کمد لباس افتاد که درش باز بود. و لباس هایی که همه روی زمین پخش شده بود. شهلا گفت: - وای پیمان. دزد اومده. برو زنگ بزن 110 - از کجا اومده؟ در قفل بود. برو پنجره های آشپزخونه رو چک کن. بدو... - خاک بر سرم. تو خونه نباشه یه وخ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید))))۰

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
(((سلام دوست عزیز داستانی که درادامه خواهید خواند از سری داستانهای ادبیات بی ربطی است))) عین، شین، قاف. برخی آن را علاقه‌ی شدید قلبی می‌دانند. البته عشق چیزی نیست که همه درباره‌اش یک جور حرف بزنند. یکی عشق را لرزیدن قلب می‌داند و دیگری رسیدن به معشوق. البته رسیدن به معشوق هم اقسام مختلف دارد. یکی گرفتن دست معشوق را نهایت عشق می‌داند. یکی راه رفتن با معشوق در زیر باران را عشق می‌نامد. ولی شاید دیگری به این بسنده نکند و... گرفتید چه می‌گویم؟ جالب این است که بعضی‌ها کلن اعتقادی به عشق ندارند. آن را واهی می‌دانند و ساخته‌ی ذهن شاعران و داستان‌نویسان و امثال بنده. توجه می‌کنید؟ شهلا ولی این طور فکر نمی‌کرد. برای هر زنی سخت است که با مدرک لیسانس زبان در خانه بنشیند. شهلا با این موضوع کنار آمد. همان سه سال پیش. مراسم خواستگاری که تمام شد، حاج همت او را کنار کشید و گفت: این پیمان رو من از بچگی می‌شناسم. هر چی نباشه پسر دایی‌ته. مادرتم اگه بود خیلی خوشحال می‌شد.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
بابا خودش را می مالد به در حمام. می گویم بابا جان الان می آیم عشقم!... آمدم نفسم!... آمدم بابایی!... صبر کن عزیزم!... آمدم!... می پرم. به سرم زده. تیغ لعنتی نیست. قیچی را برمی دارم و توی وان دراز می کشم. چند دقیقه به قیچی خیره می مانم... انگار که نمی دانم چیست... انگار که داوینچی هیچ وقت اختراعش نکرده... بازش می کنم. می بندمش. قِرِچ قُروچ صدا می دهد... بابا ماهواره را روشن می کند. می دانم کدام کانال زده. گوشم را تیز می کنم. از بین شُر و شُر آب می شنوم. صدای آل پاچینو است. می دانم که صدای خودش است. نمی شنوم. اما می دانم که اسلحه را روی شقیقه اش گذاشته و دارد یواش می گوید؛ Five. Four… three… two… one. Fuck it. نمی شنوم... تِر و تِر آب نمی گذارد... اما می دانم که الان است که چارلی اسلحه را از دستش بقاپد و بعدش آل پاچینو خودش را بیندازد روی چارلی و دوباره اسلحه را بگیرد و بکشد روی چارلی و داد بزند و بگوید؛ Get ovtta here! می گوید. بلند با آن صدای مردانه اش. - Get ovtta here! چارلی صدایش از ترس می لرزد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
(((سلام دوست عزیز داستانی که درادامه خواهید خواند از سری داستانهای ادبیات بی ربطی است))) هِـــــــف... هِـــــــف... بوی تف خشک شده می‌کوبد توی صورتم... سرم را بلند می‌کنم. زنی با دندان‌های دراز با فاصله چادر را می‌چپاند توی دهانش. همه چیز برایم کند می‌شود... حرکت دندان‌های زرد زن که به دندان اسب گفته است زکــّی! چادر را گاز می‌گیرد. حالا شنا توی استخر دهان... دریاچه ی تف... لبهایم می‌لرزد... تنم مور مور می‌شود... اتوبوس ترمز می‌گیرد. حالا همه یک دست به سمت جلو لیز می‌خوریم. صورت زن دندانی که نزدیک می شود، بوی تف هم نزدیک می شود... خیسی چادر هم نزدیک می شود... گرم است. اتوبوس شلوغ است. مثل کرم توی هم می لولیم. لب هایم می لرزد... می خواهم بالا بیاورم... نمی آورم... با نفرت کمی خودم را کنار می کشم و پشتم را به زن دندانی می کنم. دستی محکم روی شانه ام می کوبد. برمی گردم. زن دندانی است! چشم هاش دارد از کاسه بیرون می زند... دهانش را باز می کند... چادر از توی دهانش می افتد... چند لحظه جای دندان ها روی چادر می ماند و بعد فقط خیسی اش...((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 155 صفحه بعد